توضیحات
درباره کتاب:
کتاب وقتی کسی درخت های چهارباغ را بشمارد: چهارباغ پُر از قصه بود، قصههایی که کسی جز اهالی آنها را باور نمیکرد، اگر به گوش غریبهای میرسید،
لب ورمیچید که روزگار این قصهها و حکایتها گذشته و آنقدر رفتند و آمدند
تا دیگر کسی جرأت نمیکرد آنها را برای دیگران تعریف کند.
قصهها حبس شدند در سینهی پیرمردها و پیرزنهایی که دیگر حتی نوههایشان هم زبانشان را نمیفهمیدند.
مردم هنوز هم چهار باغ را میدیدند، از کنارش میگذشتند
ولی دیگر کسی نمیدانست چرا آنسوی باغهای انگوری، دوازده یا سیزده درخت سپیدار روییده که هیچ کلاغی جرات ندارد روی شاخههایش لانه بسازد!
هر بار که چهارباغ را میدیدم، سپیدارها شاخه دراز میکردند و من را جوری میکشاندند
سمت خانهی کوچک و خراب کنار چشمه که انگار یک نفر منتظرم است تا برایم قصه بگوید!
هیچوقت کسی را در آن خانه ندیدم
اما هر بار صدای هلهله و کِل کشیدن و دست زدنهایشان گوشم را پُر میکرد
و خیالات برم میداشت که شاید جایی همان اطراف عروسی است،
آنقدر به چهارباغ رفتم، خودبهخود سر از آن خانه در آوردم و کسی را ندیدم که قصهاش را برایم تعریف کند
تا بالاخره فراموش کردم که چهارباغ روزی قصهای داشته است.
این رمان داستان فراموشی من و تمام اهالی روستایی است که روزی درختهای چهار باغ را دیده و آنها را شمردهاند.
کتاب وقتی کسی درخت های چهارباغ را بشمارد