توضیحات
کتاب در یک جنگل تاریک تاریک اثر روث ور
معرفی کتـاب :
شخصیت اصلی این داستان دختر بیستوششسالهای به نام لیونورا است.
دختری که نویسندهی داستانهای جنایی است و براثر یک دعوت به یک داستان جنایی وارد میشود.
او در استودیوی کوچکش در لندن زندگی میکند و عاشق دویدن است.
همهچیز آرام است تا اینکه او دعوتنامهای برای مهمانی مجردی دوستی از دوران دبیرستانش دریافت میکند. دوستی که ده سال است هیچ ارتباطی باهم نداشتهاند.
رازی درگذشته وجود دارد که او را از تمام دوستانش در آن زمان جدا کرده است، رازی که او نمیخواهد از آن حرف بزند. بالاخره لیونورا تصمیم میگیرد به این سفر برود.
روث ور رمانش را با لحنی جذاب و هیجانانگیز و با توجه بسیار زیاد به جزئیات نوشته است.
کتاب در یک جنگل تاریک تاریک اثر روث ور در مدت کوتاهی پس از انتشار در فهرست پرفروشترین کتابهای نیویورکتایمز، نیویورک تودی و لسآنجلس تایمز قرار گرفت.
این کتاب تاکنون به چندین و چند زبان مختلف برگردانده شده و در سراسر جهان طرفداران زیادی دارد.
یک شرکت فیلمسازی امتیاز ساخت فیلم از روی این کتاب را خریده و فیلم کتاب در یک جنگل تاریک تاریک بهزودی ساخته خواهد شد.
معرفی نویسنده:
او در لوئیس (LEWES) بزرگ شد و در دانشگاه منچستر در رشتهی ادبیات انگلیسی تحصیل کرد
او پیش از آنکه بهعنوان نویسنده مشغول کار شود مشاغل مختلفی را تجربه کرد. پیشخدمتی در رستوران، کتابفروشی، تدریس زبان انگلیسی در پاریس
اولین آثار روث ور برای کودکان بود اما او بعدها به نوشتن رمانهای روانشناختی و تریلرهای دلهرهآور رو آورد.
کتابهای او مخاطبان زیادی را در سراسر جهان به خود جلب کرده است.
از میان آثار این نویسنده که در ایران ترجمه و منتشرشدهاند میتوان به کتابهای «زنی در کابین»، «بازی دروغ» و «مرگ خانم وستاوی» اشاره کرد.
از متن کتاب:
میخواهم بخوابم، ولی توی چشمهایم نور میاندازند.
من را آزمایش و اسکن کردند و جوابها را پرینت گرفتند، لباسهای خونآلودم را درآوردند. چه اتفاقی افتاده؟ چهکار کردهام؟
من را سوار ویلچر، در راهروهای دراز پیش میبرند، نورها را برای شب کمفروغ کردهاند، از کنار بیماران خواب میگذریم. بعضی از آنها، همینطور که من رد میشوم، بیدار میشوند و من حالت خودم را در چهرههای شوکهی آنها میبینم، آن طوری که رویشان را برمیگردانند، انگار از چیزی رقتانگیز یا ترسناک.
دکترها از من سوالاتی میپرسند که نمیتوانم جواب بدهم، چیزهایی میگویند که یادم نمیآید.
آخر سر، وصلم میکنند به یک مانیتور و رهایم میکنند، تخدیر شده و خوابآلود تنها.
اما نهچندان تنها.
با درد به پهلو میچرخم و آن موقع است که میبینمش: افسر پلیس زنی صبورانه روی صندلی نشسته است.
از من مراقبت میشود، ولی نمیدانم چرا.