کتاب مارون اثر بلقیس سلیمانی نشر چشمه


ویژگی‌های محصول
  • ناشر:  نشر چشمه
  • مولف:  
  • نوع جلد:  شومیز
  • گروه بندی سنی:  بزرگسال, رمان فارسی
  • اندازه:  رقعی
  • گروه بندی موضوعی:  داستان بزرگسال, داستان و رمان فارسی
+ بیشتر

16,000 تومان

متاسفانه این کالا در حال حاضر موجود نیست. می‌توانید از طریق لیست پایین صفحه، از محصولات مشابه این کالا دیدن نمایید.

توضیحات

 کتاب مارون اثر بلقیس سلیمانی نشر چشمه

معرفی کتـاب :

کتاب «مارون» اثر «بلقیس سلیمانی» است. او یکی از نویسندگان پرطرفدار این‌ روزهای ادبیات داستانی ایران است.. در توضیحات پشت جلد درمورد نویسنده آمده است: «بلقیس سلیمانی از نویسندگان پرکار و پرمخاطب ادبیات ایران است. او که در رشته‌ی فلسفه تحصیل کرده، نخستین رمانش را پس از سال‌ها نقدنویسی در مطبوعات و در سن چهل و دوسالگی منتشر کرد، رمان بازی آخر بانو که برای او جوایزی را نیز همراه داشت. بعد از آن تا امروز نیز این نویسنده آثاری مانند بازی عروس و داماد، من از گورانی‌ها می‌ترسم، سگ‌سالی، به هادی خوش آمدید، سال خرگوش و… را چاپ کرده که با توفیق هم روبه‌رو بوده‌اند. مارون، تازه‌ترین اثر این نویسنده، قصه‌ی یک شهر کوچک است در سال‌های پرتاب‌وتاب قبل و بعد انقلاب. آدم‌هایی از هر دست، از چپ‌های مبارز گرفته تا انقلابی‌های تازه‌نفس، از کاسبان خرده‌پا تا روستاییان کویری، از دختران پرشور تا پسران ایده‌آلیست. تنوع فراوان این آدم‌ها با ماجراهایی گره می‌خورد که پا در تاریخ و امر سیاسی روزگار نویسنده دارد و برای همین رمان دوچندان جذاب می‌شود. مارون در ادامه‌ی مسیرِ داستان‌نویسی بلقیس سلیمانی، از این جهان‌های تک‌افتاده می‌گوید که ناگهان سرنوشت‌شان تغییر می‌کند و جست‌و‌جوی مدامی که پیشانی‌نوشت برخی از این آدم‌هاست. سلیمانی ذهنی قصه‌گو دارد و زبانی پرکلمه و پرضرب‌آهنگ. همین مارون روایتی ا‌ست از آدم‌ها در دل یک تاریخ متناقض.» این کتاب را نشر «چشمه» منتشرکرده است.

معرفی نویسنده :

بلقیس سلیمانی (زاده ۱۳۴۲ در کرمان)، داستان‌نویس و منتقد ادبی و پژوهشگر معاصر ایرانی است. کتاب‌های «بازی آخر بانو»، «بازی عروس و داماد» و «خاله بازی» از آثار اوست که همگی بیش از پنج بار تجدید چاپ شده‌اند و رمان بازی آخر بانو برنده جایزه ادبی مهرگان و بهترین رمان بخش ویژه جایزه ادبی اصفهان در سال ۱۳۸۵ شده‌است.

بلقیس-سلیمانی

بلقیس-سلیمانی

سلطانزاده در آثارش به مسئلهء هویت و رنج و درد مهاجران می‌پردازد. شخصیت‌های داستان‌های سلطانزاده اغلب در کشوری بیگانه احساس «دیگری» بودن می‌کنند. و همین حس غریبگی آنها را دچار بحران چندگانگی هویت می‌کند. عدم قطعیت، پایان‌های چندگانه، دور تسلسل، ساخت فراداستان، مرگ مولف و درآمیختن خواب و بیداری. رویا و واقعیت از جمله المان‌هایی‌ست که در داستان‌های آصف سلطانزاده دیده می‌شود. «در ویکی پدیا بیشتر بخوانیم»

قسمت هایی از کتاب:

مثل همیشه نشسته بودند روی سنگ‌های سیاه کنار گودال. عرقشان را خودشان می‌آورند، پنیر، ماست و نان را درویش برایشان می‌برد. رئیس پاسگاه گوران بود با رئیس اداره‌ی کشاورزی و رئیس آموزش‌وپرورش. گاهی رئیس درمانگاه و بعضی وقت‌ها هم رئیس اداره‌ی برق با آن‌ها می‌آمدند. هیچ‌وقت روز نمی‌آمدند. اگر هم می‌آمدند برای عرق‌خوری نمی‌آمدند. یک گوران بود و یک گودال مارون که یکی از جاهای دیدنی گوران بود و هر کس مهمان شهری داشت حتماً او را برای دیدن گودال به مارون می‌آورد. اولین باری که آمدند. جلال خان در خانه‌ی درویش را کوبید و گفت اگر نان تازه و پنیر دارند برای رئیس پاسگاه و رفقایش بیاورد. درویش اطاعت کرد و هر چه در خانه داشتند که می‌شد جلو مهمان گذاشت. برای آن‌ها برد. توقعی نداشت ولی روْسا نه‌تنها قیمت نان و پنیر و ماست و مخلفات دیگر را که یک شیشه نجسی هم به او دادند که گذاشت توی انباری برای روز مبادا. روز مبادا هرگز نیامد. در آستانه‌ی پیروزی انقلاب صمد خالی‌اش کرد توی چاه مستراح و شیشه‌اش را هم انداخت داخل گودال.

جلال خان و آقاکور پای همیشگی بساط عرق‌خوری روسای ادارات گوران بودند. جلال خان بود. چون خان مارون بود و به‌نوعی میزیان؛ اما آقاکور را برای تفریح می‌آوردند؛ مستش می‌کردند و سربه‌سرش می‌گذاشتند. آقاکور خودش هم بدش نمی‌آمد دمی به خمره بزند. آن‌طور که مارونی‌ها می‌گفتند کور اکبیری اهلش بود و دو چیز را برای جوان‌های مارون و حتا گوران او پیدا می‌کرد: یکی عرق و دیگری خانم. آقاکور که مست می‌کرد فقط از پایین‌تنه حرف می‌زد. گاهی هم از سیاست. رئیس پاسگاه یکی دو بار گفته بود خدا خر را می‌شناخت که بهش شاخ نداد تو اگر چشم داشتی، چه‌کار می‌کردی؟

حالا آمده بودند نشسته بودند روی سنگ‌های کنار گودال و جلال خان کسی را فرستاده بود پی درویش و همان چیزهای همیشگی. درویش نبود، نوبت آب داشت و زلیخا زیر نگاه سنگین و عصبانی صمد و بچه‌ها خیک پنیر را خالی کرد توی کاسه و با هر چه نان در دیگ سیاه داشتند و کل قابلمه‌ی ماست گذاشت توی سینی بزرگ مسی و به صمد گفت: «این‌طوری نگاه نکن. مفتی که نمی‌برن بنده‌های خدا؛ پولشو می‌دن. یه امشب مردی کن، وایسا دم دستشون، اینا بزرگون گوران هستن، نوکر بابات که نیستن.»

0/5 (0 نظر)

توضیحات تکمیلی

ناشر

نشر چشمه

مولف

نوع جلد

شومیز

گروه بندی سنی

بزرگسال, رمان فارسی

اندازه

رقعی

گروه بندی موضوعی

داستان بزرگسال, داستان و رمان فارسی

شما شاید این را هم دوست داشته باشید