توضیحات
درباره ی کتاب:
کتاب ماکاموشی ۸ : پسرعموی خرابکارم در سرزمین موش های خونآشام گیر افتاده بود و قبل از اینکه حتی یک کلمه جیر بزنم، خواهرم، تِهآ، من را کشاند و به مأموریت نجات پسرعمویم برد. چه میدانستیم آنجا با چه معماهای ترسناکی روبهرو میشویم و چه موجوداتی در قلعهی کُنتِ اشرافزاده انتظارمان را میکشند؟
متن کتاب:
چند ثانیه بعد زنگ زدم به خواهرم، تِهآ. گفتم: «همینالان تراپولا بهم زنگ زد. فکر کنم توی دردسر افتاده.»
خواهرم جیر کرد: «من رو از خواب ناز بیدار کردی که همین رو بهم بگی؟ داشتم یه رؤیای محشر میدیدم ها! خواب میدیدم توی یه قایق تفریحی بزرگ عروسی گرفتم. نذاشتی ببینم داماد خوششانس کیه.»
از جملهی آخری خیلی تعجب نکردم. آخر خواهرم از تعداد پنیرهایی که من توی یخچال کَتوگُندهام دارم هم بیشتر خواستگار دارد!
ادامه دادم: «گوش کن تِهآ! تراپولا داشت از سرزمین موشهای خونآشام زنگ میزد!»
کتاب ماکاموشی ۸