توضیحات
درباره ی کتاب:
کتاب ماکاموشی ۵ : همهچیز از آن روز صبح شروع شد. داشتم میرفتم اداره که یک پیرزن جلویم را گرفت. نه اشتباه نکنید. نمیخواست ساعت بپرسد یا ازم امضا بگیرد. ایوای! راستی بهتان گفته بودم؟ من یک نویسندهی مشهورم و روزنامهای را میچرخانم به نام جریدهی جوندگان. شاید از دیگران تعریفم را شنیده باشید. اسم من استیلتُن است. جرونیمو استیلتُن.
بگذریم. داشتم میگفتم. این خانم موش از طرفداران من نبود. برعکس، یک دقیقه تمام زل زد به پوزهام و بعد چترش را کشید بیرون و محکم کوبید توی کلهام!
متن کتاب:
یا خداوندگار پنیرها! عجیباً غریباً! همهی موشهای دوست و آشنا میگفتند من را اینجا و آنجا دیدهاند که فلان کار را میکنم. اما خودم یادم نمیآمد! نکند داشتم عقلم را از دست میدادم؟ یعنی بالاخره پنیر را به آب داده بودم؟ نه! خیلی زود فهمیدم چی به چی است. یک جرونیموی دیگر، درست شکل من، دوره افتاده بود و خودش را جای من زده بود. بدتر از همه «جریدهی جوندگان» را از چنگم در آورده بود. باید روزنامهام را از پنجهی حریص آن طمعکار در میآوردم. ولی آخر چطوری؟
کتاب ماکاموشی ۵