توضیحات
درباره ی کتاب:
کتاب ماکاموشی ۷ : عجیباً پنیرا! میگفتند سروکلهی یک شبح توی مترو پیدا شده. میگفتند مترو را تسخیر کرده. حتی از فکرش هم سیبیلهایم میلرزید. ولی مجبور بودم برای تهیهی گزارش ویژهی جریدهی جوندگان بروم دنبال این ماجرا. همه راه افتادیم که تَهوتوی ماجرا را درآوریم. همان موقع بود که فهمیدم با وحشتناکترین ماجرای عمرم طرفم… شبح مترو شبح یک گربه بود!
متن کتاب:
جوندهها همدیگر را هل میدادند و کنار میزدند. وایسادم عقب. بله! من هم دوست داشتم جان عزیزم را بردارم و بزنم به چاک. ولی نمیخواستم زیر دستوپنجهی جمعیت لِه شوم و کنسرو موش بیرون بیایم.همان لحظه پیرزنی که پنجهی نوهاش را گرفته بود، با ناراحتی جیر زد: «الانه که گربههه همهمون رو یه لقمهی چپ کنه!» نوهی کوچولویش جیر کشید: «بیا بریم مامانبزرگ.» ولی پیرزنِ بینوا از وحشت خشکش زده بود. فوری پنجهی پیرزن را گرفتم و جیر زدم: «نگران نباشین بانو! همهچی درست میشه.» نوهاش را بغل کردم و هر دویشان ر…
الان توضیح میدهم…
کتاب ماکاموشی ۷