توضیحات
کتاب من دانای کل هستم اثر مصطفی مستور نشر چشمه
معرفی کتـاب :
معرفی نویسنده :
مصطفی مستور در ۱۳۴۳ در اهواز به دنیا آمد. وی در سال ۱۳۶۷ در رشته مهندسی عمران از دانشگاه شهید چمران اهواز فارغالتحصیل شد و دوره کارشناسی ارشد را در رشته زبان و ادبیات فارسی در همان دانشگاه گذراند. وی هماکنون ساکن تهران است. مصطفی مستور نخستین داستان خود را با عنوان دو چشمخانه خیس در سال ۱۳۶۹ نوشته و در همان سال در مجلهٔ کیان به چاپ رساند. وی نخستین کتاب خود را نیز در سال ۱۳۷۷ با عنوان عشق روی پیادهرو شامل ۱۲ داستان کوتاه به چاپ رساند.
قسمت هایی از کتاب:
کتاب “من دانای کل هستم” متشکل از هفت داستان کوتاه می باشد که مصطفی مستور در سال ۱۳۸۶ آن را به چاپ رسانده است …
داستان های این کتاب عبارت اند از :
- چند روایت معتبر از سوسن
- من دانای کل هستم
- مغول ها
- و ما ادریک ما مریم؟
- ملکه الیزابت
- مشق شب
- دوزیستان
“چند روایت معتبر از سوسن”
نوشته ای تقریبا کلیشه ایست و داستان زنیست فاحشه که عاشق مردی شاعر می شود و می توان گفت که شباهت خاصی به “یازده دقیقه ی پائلیو کوئیلیو” دارد …
قسمتی از این داستان :
“کیانوش گوشی را گذاشت و با عجله از باجه درب و داغان سر چهار راه بیرون زد اما سوسن دقیقه ای گوشی را توی دستش نگه داشت و بعد آن را گذاشت سر جاش. نگاهش به دیوار مقابل افتاد. چشمهایش را تنگ کرد و زل زد به دیوار. به نقطه ای که سوسکی کز کرده بود و نکان نمی خورد. بدون آنکه چشم از سوسک بردارد یکی از دمپایی ها را از کنار تخت خواب برداشت و پرتاب کرد طرف سوسک.”
“من دانای کل هستم”
نیز داستانی از این کتاب است که شخصیت نویسنده ای را به تصویر می کشد که با تایپیست خود به جدل می پردازد و جدلی پیرامون قتل شخصیت های داستان … این نویسنده آنقدر با داستان خود همزاد پنداری دارد که خود را ناظر بر قتل و آمر به قتل یوسف توسط یونس می بیند …
قسمتی از این داستان :
“در اینجا من می گویم چه می شود چه نمی شود حتی یونس هم نمی تونه از فرمان من سرپیچی کنه. ببینم تو تا حالا چیزی از انواع روایت، زاویه دید و تکنیک های داستان نویسی شنیده ای؟ جهت اطلاعت باید یگم این داستان به روایت دانای کل نوشته شده و در این داستان من دانای کل هستم.”
“مغول ها”
داستان زندگی عادی مردی را به تصویر می کشد. این داستان با جملاتی کوتاه و مقطع زیبایی خاصی را به نوشته بخشیده و به خواننده استرس های روزانه ی مرد را القا می کند …
قسمتی از این داستان :
“ظهر به مهناز تلفن می کنم. می گوید سرماخورده. می گوید چند تا قرص آدولت کولد از داروخانه بخر. می گوید نمیداند ماشین لباسشویی چه مرگش شده که کار نمی کند. قطع می کنم. به تعمیرگاه وستیگهاوس زنگ می زنم. آدرس و تلفن خانه را می دهم، قطع می کنم. به مادرم زنگ می زنم. کسی گوشی را بر نمی دارد، قطع می کنم. از باجه تلفن می زنم بیرون. به ساعتم نگاه می کنم. کمی بعد هرچه فکر می کنم به خاطرم نمیرسد ساعت چند بود. انگار به صحنه ای بدون عقربه نگاه کرده ام. باز به ساعت نگاه می کنم: یک و ده دقیقه.” …
“و ما ادریک ما مریم؟”
مکالمات بین دختر و پسری عاشق را بیان می کند. دختری پر شر و شور و با خانواده ای سخت گیر در این امر و در مقابل پسری آرام و شاعر و شلخته …
قسمتی از این داستان : «شعریست از مصطفی رستگاری که از زبان امیر برای مریم خوانده می شود»
خوابیم و با خطاب تو بیدار می شویم مستیم و با عتاب تو هوشیار می شویم
حلاج پیشه ایم و گمانم در عاقبت با حلقه های موی تو بر دار می شویم
فرجام تلخ قصه ابلیس سهم ماست وقتی به دام سجده گرفتار می شویم
چشم تو بود میوه ممنوع عشق و ما روزی از این دسیسه خبردار می شویم
“ملکه الیزابت”
داستان بازی چهار پسر بچه است که با هم قرار می گذارند که اسم تمام چیزهای اطرافشان را عوض کنند …
قسمتی از این داستان :
“اسی گفت: «اسم زیور رو چی بذاریم؟» عیدی گفت: «خ خ خ خفه شو اسی!» اسی گفت: «بازی همینه،شیر فهم شد؟» گوش های عیدی از ناراحتی سرخ شده بود. به انگشتان دستش نگاه کرد و بعد صورتش را با آستین پیراهنش پاک کرد و گفت: «م م م ملکه الیزابت. اِ اِ اِ اسم ش رو می ذاریم م م ملکه الیزابت.»”
“مشق شب”
شاید بعد از “مغول ها” بهترین داستان این کتاب باشد. “مشق شب” با زبان اول شخص شرح حالی گذرا از کودکیست که ناظر بر اتفاقات زندگی اش است. وجه تمایز این داستان را می توان جابجا کردن کلمات در جمله ها دانست که زیبایی خاصی را به مفهوم عادی این داستان بخشیده است.
قسمتی از این داستان :
“در یکی از این منظره ها پدرم مرد. نگاه نکردم. عیدی مرد. رسول به من گفت. من نشنیدم. نمی شنیدم رسول را. کسی گفت تند تر. نمی دیدمش اما صداش را خوب شنیدم. گفت:تندتر تندتر. رسول گفت: «صدای من رو نمی شنوی لامسّب؟» گفتم: «چی؟» و رسول فرورفت. انگار در چاهی. بعد مادرم مرد. مونس بود اما. هرچند برای من نبود انگار. مرده بود انگار. بعد صداها همه محو شد. حتی صدای رویا. زنم. حتی صدای مادرم. بعد من خسته شدم. و جیغ کشیدم. کسی نشنید. حتی خودم. حتی.”
دوزیستان مکالماتی یکطرفه است بین مردی لوطی و مردی عاشق که معشوقه اش را از دست داده است و همچنین مکالماتی یکطرفه بین زنی فاحشه و این مرد عاشق …
قسمتی از این داستان :
“حواست هس؟ غلام به م گفت. همین دیشبی. به تار موت خبر نداشتم. تف به روزگار! گفت قضیه سر شب بوده. جیگرم آتی گرفت. عینهو سگ پاسوخته آروم و قرار نداشتم. به جون رضا اگه یه کلام گفته بودی، اگه خبر داشتم، همون دیشب با بر و بچه ها رب و ربشون رو در می آوردیم … ”
توی کتابخانه، کتابدار جدید چند کتاب برای من روی پیشخان میگذارد و من خشکم میزند. بس که زیباست. باید موهای بلندی داشته باشد. چون روسریاش به خاطر گلوله بزرگ موهایی که پشت سرش قلاب کرده، بهوضوح برجسته شده. چند تا از تارهای موهاش ریختهاند توی صورتش. پشت میزی مینشینم و کتابها را ورق میزنم. گاهی چیزهایی یادداشت میکنم. گاهی به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمهام را تنگ میکنم و زل میزنم به آدمهایی که خمشدهاند روی میزها و محو حروف سیاه کاغذهای مقابلشان شدهاند. باز ورق میزنم و یادداشت برمیدارم و ناگهان به ساعت دیواری بالای پیشخان نگاه میکنم و نگاهم را از روی ساعت با اشتیاق اما آرامآرام پایین میآورم تا برسم به کتابدار که گوشی تلفن را میگذارد و کارتهای کتاب را توی برگهدان مرتب میکند و چیزی روی تکه کاغذی یادداشت میکند و نگاهش به من میافتد و من دستپاچه، مثل دزدی که او را روی دیوار خانه دیده باشند، از روی دیوارمی پرم توی کتابهای روی میز. توی رویدادهای قرن هفتم و حمله مغولها به بلخ و جیحون و بخارا و توس و ری و بعد چیزی را چند بارمی خوانم و نمیفهمم بس که حواسم نیست؛ بس که آشوب میشوم و انگار عرق کردهام که دستها را روی شلوارم میکشم تا کف دستها خشک شوند، و انگار هنوز زیر نگاه کتابدارم و باز ورق میزنم و کاغذی از توی جیبم بیرون میآورم تا چیزی یادداشت کنم و لبهام خشک شدهاند از شرم یا نمیدانم چه مرگم شده سرخ شدهام لابد یا خجالت بکش به تو هم میگویند آدم که انگشتان کسی چیزی را که روی پیشخان کتابدار جاگذاشتهام میگذارد روی میز و جز خداوند و جز خداوند – قسم میخورم – هیچچیز یکتا و یگانه نیست که چقدر، چقدر شبیه انگشتان مهنازند این انگشتها و کارت کتابخانهام را برمیدارم وقتیکه صاحب انگشتان لبخندش را لابد به خاطر حواسپرتی من زده و دور شده و کارت را به خاطر آن تماس با انگشتان توی دستهام میفشارم و خفه شو که چشمم به نوشتههای کاغذ میافتد و خمیردندان نگرفتهام و مایع ظرفشویی و پودر لباسشویی و وای دیر شده باید به وستینگهاوس تلفن کنم و کتابدار دورتر شده است به سمت خروجی و انگار خطوط دیوارها و سطوح میز و ابعاد آدمها و ترکیب کتابخانه کش میآیند و هندسهشان نااقلیدسی میشود و لعنت به مغولها اگر که میتازند و پیشانیام چه عرق کرده است ناگهان و کتاب را میبندم.