توضیحات
کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان اثر بهروز بوچانی نشر چشمه
معرفی کتـاب :
معرفی نویسنده :
محمد آصف سلطانزاده در سال ۱۳۴۳، در کابل به دنیا آمد. در دانشگاه زادگاهش داروسازی خواند. آغاز جوانی او همزمان بود با اوج حملات شوروی به کشورش. درسال ۱۳۶۴، زمانی که دانشجویی ۲۰ ساله بود، بعد از دوبار دستگیری به همراه برادرش از افغانستان گریخت. ابتدا به پاکستان و سپس به ایران وارد شد. و در نهایت ۱۷ سال در ایران زندگی کرد. آصف سلطانزاده که از تحصیل بازمانده بود و دلتنگ وطن و دلنگران خانوادهاش در کابل بود شروع به نوشتن کرد. دوره فیلمسازی دید و مدتی فیلمنامه و نمایشنامه مینوشت. در خیاطخانهها کارگری میکرد و در جلسات داستان خوانی رضا براهنی شرکت میکرد. با حضور در محفل هوشنگ گلشیری داستاننویسی را جدی گرفت. اولین مجموعه داستان او، به نام در گریز گم میشویم در سال ۱۳۷۹ در ایران منتشر. و در اولین دوره جایزه ادبی گلشیری در بخش بهترین مجموعه داستان، برگزیده شد. این کتاب اندکی بعد به زبان فرانسوی ترجمه و منتشر شد. و تاکنون به زبانهای دانمارکی، فنلاندی، سوئدی، نروژی و عربی نیز ترجمه شدهاست. یک سال بعد از انتشار این مجموعه، طرحی برای بازگشت افاغنه به کشورشان در ایران اجرا شد. و در نتیجه این طرح سلطانزاده دیگر نمیتوانست به عنوان «پناهنده افغان» در ایران بماند. به ناچار راهی دانمارک شد و دومین کتابش به نام نوروز فقط در کابل زیباست را در دانمارک نوشت. و در ایران منتشر کرد. داستان کوتاه همنام با مجموعه برندهٔ جایزه ادبی هوشنگ گلشیری در بخش تکداستان شد. مجموعه داستان عسگر گریز سلطانزاده، سومین جایزه گلشیری را برای نویسندهاش به ارمغان آورد.
سلطانزاده در آثارش به مسئلهء هویت و رنج و درد مهاجران میپردازد. شخصیتهای داستانهای سلطانزاده اغلب در کشوری بیگانه احساس «دیگری» بودن میکنند. و همین حس غریبگی آنها را دچار بحران چندگانگی هویت میکند. عدم قطعیت، پایانهای چندگانه، دور تسلسل، ساخت فراداستان، مرگ مولف و درآمیختن خواب و بیداری. رویا و واقعیت از جمله المانهاییست که در داستانهای آصف سلطانزاده دیده میشود.
قسمت هایی از کتاب:
در نیم روز تابستانی که شهر در زیر نور آفتاب به گرمای تفتنده ای رسیده بود. این را سرباز در زیر کلاهخود سنگین فلزی اش بیشتر حس می کرد. به ناگاه گاوی خشمگین در وسط خیابان نیمه خلوتی پیدا شد. که انتهایش به یکی از دروازه های کاخ ریاست جمهوری می رسید. و نرسیده به آن در دو طرف پیچ می خورد. قسمت انتهای خیابان را از همان سر چهارراه بسته بودند و سرباز مسلح درست در وسط خیابان در کنار تابلوِ ورود ممنوع پاسبانی می داد. تا مبادا کسی وارد شود و دوصدمتریِ باقی مانده ی خیابان را گذر کند و به دروازه ی کاخ برسد، گرچه آن جا هم سربازان بیشتری به کشیک مشغول بودند. واقعیت این بود که گاو به یک باره پیدایش شده بود. هیچ کسی پیش تر آن را ندیده بود؛ نه راننده های موتر هایی که می گذشتند و نه رهگذرانِ اندکی که در آن ساعت از پیاده روها عبور می کردند. چشمانش را از حدقه بیرون داده بود و سرباز خوب دید که چون دو طاس خون می نمودند و غضب گاو را برملا می کردند. شاخ تیز کرده و دروازه ی کاخ را هدف بسته بود و به یورتمه، آن چنان که سُم هایش بر آسفالت نیمه نرم خیابان صدا می کرد، به آن سو هجوم می برد. سرباز که انتظار چنین پیشامدی را نداشت به ناگاه با آن مواجه شد. گاو درست به ده متری اش رسیده بود و سرباز ماند که چه کار کند. هیچ گاه هیچ افسری چنین چیزی یادش نداده بود. برایش گفته بودند که اگر فردی یا افرادی خواستند به آن جا تعرض کنند عکس العملش چه باید باشد. یا اگر موتری به ناگاه خواست بی توجه به علامت های هشدار دو طرف خیابان وارد خیابانِ ورودممنوع شود حتماً به قصد جلوگیری از خراب کاری و عملیات انتحاری این تکه ی خیابان را بسته بودند پیش از آن که به دروازه ی کاخ برسد و به ضرب در آن نفوذ کند و در داخل کاخ خودش را و موتر را منفجر کند، سرباز چه کاری باید انجام دهد. سرباز بود و گاو. گاو بود و سرباز. گاو هم که قصد نفوذ به کاخ را کرده بود به ناگاه با سرباز مواجه شده بود. این که بود دیگر که در این جا سبز شده و ایستاده؟ و لابد اندیشیده بود: سربازی است که بیست سالش تمام شده و به اجبار باید خودش را معرفی می کرده که دو سال خدمت سربازی اش را بگذراند. چاره ی دیگری هم ندارد. هر کجا بَست اش را که انداختند، انداختند. و حالا از طالع خوب یا بدش افتاده در کاخ ریاست جمهوری که اگرچه نسبت به دیگر قشله ها اعتبار و جایگاه ویژه ای دارد، کم خطرتر نیست. سربازی در چنین جایی آن هم در چنین موقعیتی پُرخطر بود.